با هم از پیچ و خم سبز گیاه
تا ته پنجره بالا برویم
و ببینیم خدا
پشت این پنجره ها، لحظه ای كاشته است.

 

تا خدا فاصله ای نیست، بیا!با هم از غربت این نادانی
سوی اندیشه ادراك افق
مثل یك مرغ غریب؛
لحظه ای پر بزنیم...

 

كاش می شد همه سطح پر از روزن دل
بستر سبز علفهای مهاجر می شد
یا همان فهم عجیب گل سرخ
یا همین پنجره گرم غروب
تا مرا با تو از این سادگی مبهم ترس
ببرد تا خود آرامش احساس پر از فهم وصال!

 

 

تا خدا فاصله ای بود اگر، من چه می دانستم كه اقاقی زیباست؟!یا گل سرخ پر از سرّ خداست؟!یا اگر بود كه من، لای اوراق پر از سجده برگ، رمز تسبیح نمی نوشیدم!یا از آن رویش مرطوب شعور من و تودر دل گرم و پر از شور و امیدخطی از عشق نمی فهمیدم!   من،به پرواز خدا در دل من، در دل تومثل هرصبح پر از آیه و نور، بارها، معتقدمو قسم می خورم این بار به هر آیه نور تا خدا فاصله ای نیست بیا!   (مهین رضوانی فرد)